loading...
 جورواجور3 - یک دنیا تفریح و سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
MjavadF بازدید : 224 2012/08/14 نظرات (0)

جغدی روی كنگره‌های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می‌كرد؛ رفتن و ردپای آن را و آدم‌‌هایی را می‌دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می‌بندند. اما جغد می‌دانست كه سنگ‌ها ترك می‌خورند، ستون‌ها فرو می‌ریزند، در‌ها می‌شكنند و دیوار‌ها خراب می‌شوند. 

او بار‌ها و بار‌ها تاج‌های شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابه‌لای خاكروبه‌های كاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری‌اش می‌خواند و فكر می‌كرد شاید پرده‌های ضخیم دل آدم‌ها، با این آواز كمی بلرزد. روزی كبوتری از آن حوالی رد می‌شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: «بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند. غمگین‌شان می‌كنی. دوستت ندارند. می‌گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.» قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند...


 سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: «آوازخوان كنگره‌های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی‌خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.» جغد گفت: «خدایا! آدم‌هایت مرا و آواز‌هایم را دوست ندارند.» خدا گفت: «آوازهای تو بوی دل كندن می‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌ هستند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه‌ای! و آنكه می‌بیند و می‌اندیشد، به هیچ‌چیز دل نمی‌بندد. دل نبستن سخت‌ترین و زیباترین كار دنیاست اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.» جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره‌های دنیا می‌خواند و آن‌كس كه می‌فهمد، می‌داند آواز او پیغام خداست. 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
تبلیغات
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 536
  • کل نظرات : 189
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 111
  • آی پی امروز : 36
  • آی پی دیروز : 35
  • بازدید امروز : 141
  • باردید دیروز : 46
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 1,108
  • بازدید ماه : 3,720
  • بازدید سال : 25,944
  • بازدید کلی : 507,560