loading...
 جورواجور3 - یک دنیا تفریح و سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
MjavadF بازدید : 296 2012/10/10 نظرات (0)

در شهر مكه، جوانی فقیر می زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام ، در راه كیسه ای یافت. 
چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت.

زنش به او گفت: " این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام كنی، شاید صاحبش پیدا شود." 
جوان از خانه بیرون آمد، وقتی به جایی رسید كه كیسه زر را یافته بود، شنید مردی صدا می زند:
"چه كسی كیسه ای حاوی هزار دینار طلا یافته است؟" جوان پیش رفت و گفت: "من آن را یافته ام، این كیسه توست، بگیر طلاهایت را!"

مرد كیسه را گرفت و شمرد ، دید درست است. دوباره پول ها را به او بازگرداند و گفت:
 "مال خودت باشد، با من به منزل بیا، با تو كاری دیگر دارم."

سپس جوان را به خانه خود برد و نُه كیسه دیگر كه در هر كدام هزار دینار زر سرخ بود، به او داد و گفت: " همه این پولها از آن توست!"
جوان شگفت زده شد و گفت: " مرا مسخره می كنی؟"

مرد گفت: 
"به خدا سوگند كه تو را مسخره نمی كنم. ماجرا این است كه هنگام شرفیابی به مكه، یكی از عراقیان، این زرها را به من داد و گفت:
اینها را با خود به مكه ببر و یك كیسه آن را در رهگذری بینداز. سپس فریاد كن چه كسی آن را یافته است. اگر كسی آمد و گفت من برداشته ام، نُه كیسه دیگر را نیز به او بده؛ زیرا چنین كسی امین است. شخص امین، هم خود از این مال می خورد و هم به دیگران می دهد و صدقه ما نیز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند می افتد!"

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
تبلیغات
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 536
  • کل نظرات : 189
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 111
  • آی پی امروز : 31
  • آی پی دیروز : 35
  • بازدید امروز : 103
  • باردید دیروز : 46
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 1,070
  • بازدید ماه : 3,682
  • بازدید سال : 25,906
  • بازدید کلی : 507,522