loading...
 جورواجور3 - یک دنیا تفریح و سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
MjavadF بازدید : 201 2012/08/26 نظرات (0)

 

روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.

پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا

شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟

پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین

چیزی ندیدم، و نمیدانم .در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با

صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را

روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد،آن زن خود را بزحمت وارد

اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی

بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌

متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت

کم شدند تا رسید به یک، در این وقت

دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار

زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.پدر در حالی که نمیتوانست

چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت:پسرم ، زود برو مادرت را

بیار اینجا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
تبلیغات
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 536
  • کل نظرات : 189
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 111
  • آی پی امروز : 37
  • آی پی دیروز : 35
  • بازدید امروز : 174
  • باردید دیروز : 46
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 1,141
  • بازدید ماه : 3,753
  • بازدید سال : 25,977
  • بازدید کلی : 507,593